آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود/ عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
در قطره شبنم که در چشم گلها حلقه زده است، تصویر شکوفه های بهار را دیدم که ملایم نسیمی بشارتشان می داد که بهار آمد، بها رآمد، بهار مشکبار آمد. می گوید تمام خستگی خود را از سیاهی زمستان، از ناجوانمردی روزگاران سرد که ابرویتان را خمیده کرده به سینه من بسپار. می گوید در درون من هر آنچه بخواهی، میابی، اگر به جستجوی عزیز از دست رفته ای، اگر در پی گمکرده ای، همه را در من بجوی که من به رسمی و گونه ای در سفر تاریخی خود که در ازل آغاز شد، مراد تو را لمس کرده ام. اگر سعادت، شادی، خوشی، سربلندی و حتی ایمان را جستجو می کنی در من بجو که من آن نسیم بهارم، رها ز هر چه شرارم، دلی پر از ایمانم. ایمان به هر آنچه در من بجویی، ایمان به آرزروهای تو، ایمان به امید به زندگی.
و زندگی، تو که مبهمی نه به اندازه من که به اندازه دنیا، دوباره تولدی دیگر، در بهاری دیگر، هر چند گنگی و سرگردانی من می فزونی ولی تولدت مبارک و تا باد چونین بادا.
نوروزتان پیروز
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر