گل صد برگ


من بزرگترین تحولات زندگیم و با آلبوم گل صد برگ شهرام ناظری تجریه کردم. امروز صبح با یک استریوی خیلی مجهز یکبار دیگه گوشش دادم و دوباره احساس کردم که می تونه تحول آفرین باشه. این راز شعر مولاناست که برای هر مشتاقی، پیامی داره و به قول خودش در هر دورانی از ظن خود یار او می شویم. البته به رسم انصاف نباید از آتش افکنی صدای شهرام ناظری هم بگذریم. امروز وقتی میخوند:
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

دوباره تمام خاطراتم برام تداعی شد، به یاد دورانی افتادم که بند عقل بر پای دل نبود و با چموشی در این عالم می تاخت. اما امروز صدای دیگری در لابلای ابیات می خواندم که
خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیه‌ی دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

گفتم که هر روز با خودم میگم،
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

گفت:
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

در همین حال بود که مثل خطکشهایی که توی دبستان بی مقدمه، به بهانه خروج از انظباط مدرسه و برای حفظ روحیه انقلابی در کودکان، می خوردیم و حرف آخر را می زد، مولانا گفت:
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

ولی مثل ناظم نگفت چرا؟