کسی را می شناسم که روزگاران طولانی با هم سپری کردیم. با هم غم روزگار جوانی خوردیم و از زخم های کهنه دلهامان قصه ها گفتیم. عاشق خاطره ساختن در دنیای تنهاییمان بودیم و در اندیشه جدا بافتن تافته این همنوازی.
دور گردون بر مرادمان گذشت تا قضایش اندک مدت جدایی افکند ما را. زمان اندک سپری شد گرچه آن دو یار را فاصله بسیار افتاد که امروز دیگر از آن آشنایی بویی نیست. اخیرا به او گفتم شاید اگر امروز آشنا می شدیم به ساعتی از هم می گریختیم. و آنجا بود که فهمیدم دیگر بزرگ شده ایم. در آن روزگار جدا می بافتیم و هر دو گمان داشتیم امروز با افتخار تافته مان را به تن می کنیم ولی افسوس که دیگر جامه کودک آنروز برای این تن کوچک است. من این واقعیت زندگی را پذیرفتم و مانند مادرم که لباسهای کودکی مان را برای دل خود هنوز حفظ کرده، تا یادش بیاید آنروز را که کودکی داشت و در آغوش می کشید، کهنه لباس آن روزمان را بر تن عروسکی چوبی کرده ام تا خاطرمان زنده بماند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر