گاه چاره ای نیست جز رفتن،
عبور از حد همه چیز،
چشم ها را می بندم و زمزمه رفتن،
سفر بدون مقصد،
آب و آذوقه کافیست،
گفته اند: که اگر لازم شد، خون نوشم.
ای دریغا که ندارم همراهی
که چو حاجت آمد،
خون او نوشم و این راه به پایان ببرم،
که نه راهی و نه پایانی و نه همراهی ...
0 نظرات:
ارسال یک نظر