دیروز مراسم دعای کمیل ماهانه ای بود که تقریبا یک سالی هست با عده ای از دوستان دانشگاه برگزار می کنیم. اول با ۴ نفر شروع کردیم و بعد از یک سال حدودا ۷-۸ نفر هستیم.
دعا کمیل ابعاد عرفانی گوناگونی دارد ولی بعضی معانی آن را به دلیل تجربیات شخصی خیلی دلنشینتر میابیم. برای من از آن دست است وقتی خداوند را «نور المستوحشین فی الظلم» می خواند. در اینجا موی راست شده را بر اندام خود می بینم و برایم ایمان معنی ای دوباره می یابد....
این سلسله از افکار را دنبال کردم و رسیدم به آنجا که برون از چهارچوب فلسفه و منطق که محتاطانه سخن گفتن را توصیه می کنند، ایمان راهی ایست برای آسوده تر زیستن در این دنیا. با ایمان خطی بین مبدا و مقصد می کشی و می دانی که مسیر چیست. با ایمان ذهن پرسشگر را آرام می کنی و افسانه پردازی را ترک می گویی.
همه افسانه ها به یک میزان با ارزش هستند و در نهایت اگر بپذیریم که در برابر دیدگان منتقد عقل و منطق افسانه هامان در بسیاری موارد بی پاسخ می ماند، پس چه خوش که افسانه ای را برای باور برگزینیم که دل با آن خوش است.
در افسانه من در تاریکترین و ترسناکترین لحظات زندگی تنها نیستی و نوری تو را هدایت می کند. شرط باور افسانه من این است که از هیچ چیز جز صاحب نور نهراسی که ترک آن شرک بر صاحب نور و نشانه ناباوری تو است. افسانه ایست بس ظریف که زندگی کردن را آسانتر کرده است.
ولی در دنیای افسانه ها از من نپرس که واقعیت چیست؟ اگر قطعیتی وجود داشت دیگر چرا افسانه؟ ....
و با هر کدام از ما افسانه ای تازه می روید. افسانه ای که من در زندگی خود با اعمال و رفتارم می نویسم از افسانه پدر و مادرم، دوستان و همراهان و همکارانم نشئت گرفته و در وجود من با رنگی دیگر، با لهجه ای تازه و با کلماتی از جنس دلم تجلی می کند.... افسانه مرا خواهند خواند و با آن داستانی تازه به رنگ بوی روزگار خود خواهند سرود و .... صحنه پیوسته بجاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
2 نظرات:
یا نور المستوحشین فی الظلم. قول بده بی خیال ما نمی شوی.
یا نور المستوحشین فی الظلم. این تاریک دل را دریاببه خدا در این تنهاییم می گویم : خدایا، هر چه نفسم خواست، هر چه چشمم و دلم خواست و عمل کردم و مرا در این بیابان تاریک وحشت زده تر کرد، اما خدایا این اشکهایم را ببین
kheili ziba bood...az del bar aamade bood, be del neshast...
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز را
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو
اضافه می کند
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ..از طوفان ها و امواج نترس
بگذار تا از تو بگذرند ..تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش
همیشه به خاطر داشته باش ..دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازند
جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و آرزوها به اهداف بدل می گردند
جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان داشته باشیم
ارسال یک نظر